امروز یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دسته بندی سایت
پیوند ها
روزی روزگاری در سرزمینی دور فرمانروایی زندگی میکرد که یک وزیر سخت گیر داشت.اگر روزی کسی به زندان می افتاد.وزیر دستور می داد اسیر را بکشند برای همین هیچ وقت مردم ارام و قرار نبودند.وزیر همیشه به شاه می گفت: یاغیان را زندانی نکن چون زندانی شدند جان ان ها را بگیر! روزی پادشاه به بیرون از شهر رفت و شرزمین را به دست وزیر سپارد.وزیر در ان مدت از شاه بد گویی کرد و به چیز هایی که شاه گفته بود عمل نکرد.وقتی شاه برگشت از وزیر پرسید در مدتی که من نبودم چه کردی؟
وزیر گفت به فرمان های شما عمل کردم و از شما خوبی گفتم. شاه که می دانست وزیرش در این مدت چه کرده است دستور داد وزیر را به زندان بی اندازند. روزی وزیر در زندان نامه ای به شاه نوشت و در ان نوشت من گنج ها ی بسیاری مخفی دارم و اگر مرا ازاد کنید همه ی ان ها را به شاه می بخشم.بی کم و زیاد.شاه به دیدن وزیر رفت و گفت شاید همین گنج ها تو را مغرور کرده. وزیر گفت قربان اگر مرا نبخشید با من چه می کنید؟
شاه گفت : من همان چیزی را می خواهم که تو برای دیگران می خواستی. وزیر گفت: پس برای من خیر می خواهید؟ پادشاه گفت : اگر خیر بوده خیر می خواهم.تو همیشه می گفتی: یاغیان را زندانی مکن چون زندانی شدند جان ان ها را بگیر!
وزیر گفت: یعنی چه؟
شاه گفت: یعنی: بد نخواه تا بد نبینی
برچسب های مهم